من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
همین که اینقدر بعضی افکار را ignore میکنم که دیگر حتی alarm هم نمیدهد. همین که خودآگاه یا ناخودآگاه قسمتی از خودم را ندید میگیرم که قسمت دیگر حواسش پرت نشود. همین که (بعد از کلی طفره رفتن برای فکر) هر چه فکر میکنم دلیل قانعکنندهای برای بعضی تفکراتم پیدا نمیشود و باز هم نمیتوانم تشخیص دهم که «پس چرا باید؟؟!!؟؟.... ولی باید!!» همین که بر خلاف حسابکتابهای آخر هر سال، خیلی چیزها بی حساب و کتاب ماند و پروندهشان مختومه نشد. همین که بی دلیل در روزهای قبل، نوشتن همین خطوط ساده را هم مدام به تعویق میانداختم و باز نشان دادم که یک «دیقه-نودیام». همین که حالا هم صد بار مینویسم و خط میزنم... و خیلی همینهای دیگر، یعنی بخشی از «خود-سانسوریام» (حتی برای خودم) صحت دارد. -- پینوشت: اینکه اینقدر برای خودم مجهول باشم و نفهمم که مجهولم، در چشمم آدمها را ترسناک و (البته!) جالب میکند. آخرین روزهای تحصیلی سال ۹۲ مصادف با آخرین سرماخوردگی من در این سال بود، که خب ارجاع به نشریه ورودی ۹۱ گروه نرمافزاری و نوشته معصومه، سوژه شد این حال زار! (حالا چرا اینارو الان میگم:) من اخطار دادم که این ویروس تایمر داره. مارموذیانه* میره تو بدن قربانی و با یک اشاره از پا درش میاره. برای فرار از خونهتکونی و هم اینکه معصومه یه سرماخوردگی به ۹۲ بدهکار بود قرار بر این شد که وقتی به بیرجند رسید من فعالش کنم. رسید و ازش پرسیدم که بزنم؟ گفت یه طوری بزن که از پا درم بیاره! (باور نداشت خدابیامرز) و وقع ما وقع! :| آخرین پیامی که از معصومه (رحمه الله علیهه) دریافت کردم این بود: (سانسور)... رفتم تو اوج سرماخوردگی ... (سانسور)... میگم تب کردن شاعرانه است ولی تب داشتن نه... الان حس میکنم [لحظهی احتضاره] یه عالمه موضوع هس که میتونم حرفای تبدار فلسفی بنویسم راجبش .... (سانسور) روحش شاد و یادش گرامی باد! -- * ترکیب مارمولک و موذی!! همچین ویروس خطرناکی بود!!! من همیشه فکر میکنم حادثه شکل قورباغه است. اولش تخم میریزد و بعد یواش یواش از تخم میآید بیرون. وقتی بچهاش از تخم بیرون میآید دست و پا ندارد. فقط یک دم دراز و یک سر بزرگ گرد. مثل یک کدو حلوایی ولی خیلی خیلی کوچکتر. بعد شکلش کم کم عوض میشود. دست و پا پیدا میکند، گردنش تو میرود و دمش ناپدید میشود... از جمشید خانیان (کتاب یک جعبه پیتزا برای ذوزنقه کباب شده) پینوشت: با تشکر از دوست ِ از آن جهان برگشتهمان (بانو معصومه السادات قریشی) برای ارسال این متن در حال احتضار! خداوندش خیر دهاد! همین که معصومه از خواب (نا!)خوشایندی میگوید که در لحظهی اوجش صفحه peyvandha.ir میآید و گیج و ویجِ انتخاب یکی از پیشنهادات ثانیهها تمام میشوند و از خواب میپرد!! (امان از این خوابهای مورددار!! :|) همین که به جای سیبزمینی و پیراشکی، چادر زهره در غرفه کارآفرینی سرخ میشود و میسوزد و هیچ پمادی هم کارساز نیست! همین که حتی استاد هم از همین حالا کرختی بهار را اقرار میکند و بچهها آتو میگیرند! (ناز و عشوهی اساتید برای تصویب آخرین جلسه که کلی هم خریدار دارد بماند!) همین که تبریکات عاجل را نثار اصحاب میکنم و از حالا طی میکنم که پیام تبریک عید به کسی نمیفرستم. همین که طبق روال هر سال هر استاد تعطیلات عید را کاملا مختص درس خودش میداند و دریغ نمیکند از پروژه و تمرین و (مشق شب حتی) و خط و نشانکشی برای کوییزهای پی در پی که از دیدار اول سال نو هجوم خواهند آورد. همین که در هر قدمی که در دانشگاه برمیدارم اصوات خلط شدهی گروهی که از هم خداحافظی میکنند از هر گوشه توجهم را جلب میکند. همین که تصمیم میگیرم همین روزمرهها را ثبت کنم... همینها میشود آخرین روز تحصیلی در ۹۲ی هزار رنگ من! همین که کم کَمک سر و کله چیزهایی که برای خیلی آخرهای عمرم گذاشته بودم پیدا میشود و من میگذرم. همین که چیزهایی را که میخواهم در وقتی که نمیخواهم دارم. همین که خیلی خواستنیها رنگ میبازد... همین که نمیفهمم کدام من است که برای چیزی که ندارم و (شاید هم) نمیخواهم داشته باشم، مرا مجبور به گذشتن از تمام چیزهایی میکند که دارم و (شاید هم) میخواهم داشته باشم. همین که همیشه در ذهن شلوغم میچرخد که ماندن از هر جنس و در هر جایی باشد مردابم میکند. همین که انگار اگر تمام دنیا، بدون جنگِ تن به تنم با زمین و زمان در دستم باشد پرتش میکنم دور و گیر میدهم به برگ تنهای رقصان در باد که میکشدم، میکشدم، میکُشدم و من هی میپرم و هوا را در دستم مشت میکنم که اینبار گرفتم و باز کفم خالی است... و باز هم باد... و باز هم برگ... و باز هم یک «من دیوانهی کوچک». همین که وقتی میتوانم تنم را زیر سایه سبز درخت پهن کنم و شعر بخوانم و ذهنم را با صدای پای باد در کوچههای تنگِ برگِ درختان بشورم و آب و جارو کنم برای آمدن آرامشی که تنها تو در آنی... (و چه خواستنی است)، اما بیچراغ میزنم به بیراهههای تاریک و فراز و فرودهای روحکُش* و اندوههای سرریز و نبردهای نابرابر و فریادهای خاموش و لبخندهای گس... تا باز هم تو باشی. همین که از این همه «من» که دارم همیشه همان من کلهشقِ دردسرساز میبَرد و زندگیام را بغچه میکند میبرد با خودش به ناکجا آبادهای دور. همین که فهمیدم که «میتوانم»، چون به «حد کافی**» میخواهم... . همینکه میخواهم از وسط امن این گله بیرون بزنم، همین که منطق دیوانگی را دوست دارم و همین که تنهاییام خیلی وقت است که آزاردهنده نیست... همه... یعنی... من در مسیرم هستم. --- * شاید هم «روحکِش» : گسترش دهنده روح ** Bad enough -- پ.ن.: :) «و من فکر میکنم» و من فکر میکنم... حتی اگر چنین نیز نبود، بودم. میپرم از خواب، با جاذبهی دروغین کلیشههای واقع! با سرعتی که بیتردید... شب نشده... زمین خوردهام. -- باید در سقوط بخوابم. باید معلق رویا بسازم. دهان ِ وا شده ی ماهی که گیر کرده به قلّاب و بدون دلهره از بیرون کشیده می شود از آب و نگاه می کندت، بی جان - «مرا بلند کن از خواب و ↓ فقط تکان بده! محکم تر!» خدا شبیه دو دست خیس که می خورد به تنم سرد است «و این منم زن تنهایی» که سال هاست که سردردست! تکان نمی خورد از جایش دلش گرفته و بُغ کرده ست - «ولش کن از بغل ِ خیست!» سؤال از سر ِ نخ افتاد بگو چقدر زمان دارم؟ برای یک نفس ِ راحت ببین که گریه کنان دارم جواب می شوم از این درد تمام شب هیجان دارم - «کسی مرا بکشد بیرون!» به فکر معجزه ای هستی برای منطق ِ بیمارم به فکر ترکِ منی غمگین که گیر کرده در افکارم نگاه های حسودت را بدزد از من و سیگارم - «به تخت ِ خواب ِ خودت برگرد!» کسی شکافت بدون ِ ترس جهان ِ ماهی تنها را و ریخت از شکمش بیرون تمام «بچّه خدا»ها را کسی بیاید از این کابوس کسی نجات دهد ما را - «فقط تکان بده! محکم تر!» - «فقط تکان بده! محکم تر!» - «فقط تکان بده! محکم تر!» از: فاطمه اختصاری اگر به خانه من آمدی، برای من ای مهربان، ............ بیاور. ادامه دارد... -- پ.ن: مطلع(!) (وقتی جای خالی را چراغ پرکند*) از: فروغ فرخزاد -- * چه زیبا بود اگر تمام جاهای خالی را چراغ** پر میکرد... -- ** هرچند: گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق بهتر ز دیدهای که نبیند خطای خویش چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش چندین چراغ دارد و بیراه میرود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش*** -- *** از سعدی