من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

همین که بغض می‌کنی، کویر می‌شود دلم

سکوت می‌کنی و من، زهیر می‌شود دلم

نگاه می‌کنی مرا و خود هنوز حایلم

به چشمِ پشتِ میله‌ها نظیر می‌شود دلم

 

نگاه می‌کنی و من دوباره خنده می‌شوم

برای قلب خسته‌ام ظهیر می‌شود دلت

چه کودکانه خفته‌ام میان دست‌های تو

جهان که خواب می‌شود حریر می‌شود دلت

کنون چه جای سرکشی که سر دگر نمانده است

به سرزمین روح من امیر می‌شود دلت

 

به سینه می‌زنم تو را چو سنگ و می‌رمم ز تو

و من در این مجادله حقیر می‌شود دلم

چگونه ذبح می‌کنم، هزار راه رفته را

همین که دست می‌کشم... اسیر می‌شود دلم

 

 

برچسب:, 12:38 توسط فاطمه صلاحی| |

دل ما را رخ غمازه نبود

که چنینش خبری تازه نبود

عاقبت مُهر جفاکاری خورْد

چه کند فهم به اندازه نبود!!

 

برچسب:, 1:51 توسط فاطمه صلاحی| |

باز هم آمده‌ای تا بروی

حکمتش چیست که تنها بروی

باز هم می‌بُری و می‌دوزی

که بپوشی و به هر جا بروی

بروی، ناله کنی، ذوب شوی

که نگفته‌اند: «مبادا بروی»!

و پر از گریه به حالت باشی

باز هم بی‌خبر از ما بروی

پیش چشمم تو دگر کم شده‌ای

چادر اینجا بزنی یا بروی

آتشی را که به پا کردی ماند

تا بسوزانَدَت و تا بروی

مصلحت بود که ساکت باشم

که بکوبانی و اما بروی

و کسی چشم به راه تو نماند

تیز برخیز که حالا بروی.

 

برچسب:, 19:12 توسط فاطمه صلاحی| |

می‌پرسم اما هیچ امّید جوابم نیست

می‌کوشم و آرامشی بر التهابم نیست

هر لحظه می‌کوبم به دیوار وجود خویش

حاشا خیال یک ترک بر این حبابم نیست

کمتر صدایم می‌کنی یعنی که می‌دانی

فرقی میان مرگ و بیداری و خوابم نیست

من باز هم درگیر درد نازکی هستم

می‌جوشد و می‌جوشم و آرام و تابم نیست

زنگار من هر بار می‌پیچد شبیه دار

شاید نگاه تو دلیل اضطرابم نیست

«باید بیفتم تا که برداری به دستانت؟»

می‌پرسم اما هیچ امّید جوابم نیست...

 

 

 

برچسب:, 23:29 توسط فاطمه صلاحی| |

امشب این دغدغه‌ها بیدارند

«من» و «من» باز پی پیکارند

امشب از حافظه‌ام می‌ترسم

از مرور گنهم می‌ترسم

خواب از چشم کبودم رفته است

من کیم؟ آنچه که بودم رفته است

امشب از آینه خون می‌بارد

کاش دست از سر من بردارد

امشب از دست خودم سیر شدم

از تو، از یاد تو، دلگیر شدم

سایه‌ها در شب من می‌رقصند

گِرد این لاشه‌ی تن می‌رقصند

می‌زنم سر به سر دیوارم

چه پریشان خوابی: «بیدارم»

می‌زنم چنگ به اجزای خیال

می‌کِشم آه.. بزن پای خیال

می‌کِشم مغز خودم را با خود

می‌روم راهِ نرفته تا خود

ماجراهای غریبی در سر

لکه‌ی شک و گمان، در باور

ماجرای عطش و خون و جنون

ماجرای «نشود»، «دور»، «سکون»

داستانِ بِگُذر برگرد و ...

چهره‌ی فکرِ سیاه و زرد و ...

همنشینیِ مدامِ درد و ...

قاصدک باز خبر آورد و ...

گوش‌ها پر شده از فریاد و ...

تکّه‌های من و دست باد و ...

دل من دست توی آزاد و ...

مثل ماهیِ سُری افتاد و ...

طعم شور خاک و مزه‌ی خون

اشک بی‌تابیِ من دریاگون

این چه زخمی‌ست بر این آینه‌ها

چشم بستم که نبینم خود را...

...

روز من! دست به دامان توام

تشنه‌ی خلوت دستان توام

من از این شبزدگی پیر شدم

به هزاران گِله تعبیر شدم

بِکُشانم، بِکِشانم تا خود

مگذارم، مگذارم با خود...

 

 

 

برچسب:, 20:11 توسط فاطمه صلاحی| |

هوای غربت و بغض همیشه سر‌ بسته

بخار آه من و این سکوت پیوسته

عبور مبهم افکار موج‌دار و طویل

نگاه منتظر چشم‌های من، خسته

 

و دنگ دنگ کر کننده‌ی ساعت!

 

من و همین قلم و کاغذ همیشگی‌ام

و خط‌خطی تصوراتم از این زندگی‌ام

و خانه‌ای که هیچ‌وقت خانه نشد

که جزیی از همه این شب و غریبگی‌ام

 

و چک چک گذر عمر با عادت!

 

هراس و ترس و توهم، همیشه بی‌تابی

همیشه پچ‌پچ ذهنی و درد بی خوابی

سیاهی شب و کابوس‌های تکراری

نگاه خیره و خشکم به نور مهتابی

 

و عبور از مرز نازک نفرت!

 

نفس نفسْ زدنِ ناگزیر ماهی‌ها

کشیدن نُک ناخُن بر این سیاهی‌ها

نساختن و سوختن به پای امّیدی

که می‌کشد دل خون را به این دوراهی‌ها

 

و سر کشیدن دوباره‌ی غربت!

 

نگاه خیره ساعت به چشم خسته من

نگاه من به دوراهی خفتن و رفتن

نگاه جاده که دریای ریگ می‌بارد

و رهسپاری روحم، بدون برگشتن

 

و قورت دادن آخرین قطره منت!

 

 

برچسب:, 19:44 توسط فاطمه صلاحی| |

صدای پای غریبی در این خیابان هاست

و آب چرک و کثیفی درون باران هاست

نه مرگ خاتمه می دهد به این طاعون

نه هیچ چشم امیدی به کار درمان هاست

هزار قلب شکسته که جان خود را باخت

به زهرِ کفر و ریایی که جای ایمان هاست

و شهر خاطره می خوانَد از هزاران شب

چه کذب های بزرگی در این هزاران هاست

و هیچ کس به خودش برنگشت از رفتن

هوای بی خبری را هوای طوفان هاست

همین که خورشید در غروب خشکیده است

نشان شبزدگی‌ ِ قلوب انسان هاست

و بی دلان نشستند و باز هم گفتند

علاج، زهر هلاهل درونِ فنجان هاست

.

.

نشسته اند در سکوت تار غروب

چه سرگذشت غریبی در این خیابان هاست...

برچسب:, 15:42 توسط فاطمه صلاحی| |

عبور کن، مقصد تو انتظار نیست

بزن قلب به حادثه این، بی گدار نیست

بگذر ز خوب و بد روزهای خود

وقتی که اشک و لبخند، ماندگار نیست

می دانم این مرا به هیچ می کِشد

چهارفصل قلب مرا یک بهار نیست

شاید که در عبور، نجاتی نهفته است

وگرنه مرهمی به دل بی قرار نیست

دانست دل، بعدِ شکستم درون خود

دیگر هرآنچه رنج کشم، ناگوار نیست

نا شکفته در گلو، مُرد بغض من

گوش گنگ را فرقِ آه و هوار نیست

با آتشی که در دل من شعله می کِشد

آیینِ رهِ دل به دل، سازگار نیست

اگر تویی دلیل رنج های من

رحمی نکن به من، اینها که آزار نیست

دلم به حادثه میزند که بگریزد

وگرنه مرهمی به دل بی قرار نیست

برچسب:, 22:19 توسط فاطمه صلاحی| |

چشم در چشم خدا، آهو، به صحرا میکشم

باز هم در دفتر دل نقش فردا میکشم

خیره تر از حسرت دیروز، می مانم ز خویش

باز با خود "درد" را اینجا و آنجا میکشم

تلخی کامم نه از مستی نه از دیوانه گی ست

همچنان جور گناه دیگری را میکشم

زیر بار دردها لبخند هرگز ساده نیست

من تمام آآآه را تنهای تنها میکشم

"من" که باشم در پی "حل سوال زندگی"؟

زحمت بی جای حل این معما میکشم

راه تنگ است و خدا داند که پایانش کجاست

لیک بر این خارهای سخت پا را میکشم

کاش میشد راست بود این را که دیدم در خیال

هر چه طغیان و جفاست از دوش شبها میکشم

یا که بی ترس از نگاه سرزنش آمیز دل

این نقاب از چهره صد رنگ دنیا میکشم

میرسد روزی که با این دست لرزان و نحیف 

نقش خوشبختی به روی موج دریا میکشم

برچسب:, 22:51 توسط فاطمه صلاحی| |

 دلم بیراهه می خواهد

کویری سوت و کور و خالی از آدم

که تنها، ... چشم در چشم نگاه تند و تیز مهر

و دور از نعره های بی سرانجامی که من را برده از یادم...

رها گردم از این عالم.

دلم پرواز می خواهد

به آن سوی شقایق ها

همان جایی که با قایق درون آب

خیال رفتنش را بر دلم انداخته، سهراب.

من از تاریکی دنیای خود سیرم...

دلم فانوس می خواهد

که اندوه جهالت را ...

به دست نیمه جانم، زندگی گیرم.

من این را نیک می دانم

که در بُهت سوال هرزه ذهنم

که هر روز از دل اندیشه ای معصوم می روید...

و در پشت تقلای گذشتن از تمام ناگذشتن ها

که سرباز اسیر زیر رگهایم،

به سوگش، شربت تلخ شکستش را به هر آه و دَمش می خورد

منی بنشسته بر قاب منی دیگر... !

کمی اعجاز می خواهم...

که از جنس شفق باشد

که جرعه جرعه، پایانش دهم این راه نافرجام

-        اگر در تن رَمق باشد !

 

.

.

.

نخواهم شُست دست از راه پیموده...

نخواهم زیست بیهوده

نخواهم دل برید از آرزوهایی که فرسوده.

من این را نیز میدانم...

که تا بوده،... همین بوده...

 

 

 

ادامه مطلب
برچسب:, 20:8 توسط فاطمه صلاحی| |

 شاعری بازیچه دست تو بود...

من این را از شعرهایت خوب فهمیدم!

و بر آهی که از عشق محالی با ریا صد بار سر دادی...

نمیدانم چرا با بغض خندیدم.

و تو در شعرهایت تیز و گستاخ از دلی گفتی که هرگز جام عشقی را نمینوشد...

دلت را خوب میفهمم...

من این بازی نکبت بار مستی های خالی از تماشا را ..

هزاران بار در تحقیر خاموش دلم با خشم کوبیدم.

و تو تنها... سرودی...

نه برای قلب و آئینت...

نه برای اوج پرواز دعا و سوز نفرینت...

که برای عقل مصلحت بینت...

و این توهین به قلبت بود:

که هزاران حرف مفت خالی از جاری شدن را از زبانش مشق میکردی...

"دلت هم بی صدا مبهوت این بازی"

او که حتی لحظه ای از مستی عشقی نلرزیده،

دمی از درد دوری و نبود بی وفایاری نرنجیده،

او که مفهوم شکست و زخم و طعنی را نفهمیده...

چگونه میپذیرد شعرهایت را که با او نه، ولی از اوست؟!!...

کمی بی پرده تر باشم؟؟

کسی از عشق میگوید که عاشق نیست...

کار عاشق ناله و نفرین و هق هق نیست.

چنین لاف دروغ از عشق و دل کافی است...

اینهمه" من" جا برای عشق بازی نیست...

کمی بی پرده تر باشم؟

از من و قلبم که پنهان نیست از چشمت چرا باشد؟

من هم مثل توام؛ به نام عشق میگویم به کام دل

شکایت کرد از من قلبم و این را سرودم بی هراس از خود

تو را اما... نمیدانم...


ادامه مطلب
برچسب:, 15:39 توسط فاطمه صلاحی| |

 از بیکران خستگی پلک‌های غم

تا آبی شکوه لحظه پروانگی

خواهم دوید،  به دو پای بی‌قراری ام...

خواهم پرید،  به بال رهایی ام

 

 

خواهم گذشت از همه، حتی خودم

 

آنجا تو با منی...

 

نه ... آنجا فقط تویی..

 

آنجا تویی به بلندای آسمان

 

آنجا تویی به سبزی لبخند عاشقی

 

به نور نگاه مهربان خود

 

بتاب بر جاده تاریک " من "

 

از آن که بگذرم

 

دیگر رسیده ام...

 


ادامه مطلب
برچسب:, 10:9 توسط فاطمه صلاحی| |

 

باز هم غمی به دلم چنگ میزند

دارد به  شیشه عمرم سنگ میزند

باز هم از غمی بزرگ قلب من

با هق هق ابری ام آهنگ میزند

در هر تپش، چه آشنا، چه دور

به سادگی نگاهم انگ میزند

میترسم از همه،همه غیر از دلم

آنجا که هر کسی به خودش رنگ میزند

بر من چه رفت که از خود بریده ام؟

من من میپوسد و زنگ میزند

یاد روزهای ناتمام و تاریکم

زخمی عمیق به دل تنگ میزند

خواهم گذشت از همه، بیراهه ها

هرچند که راه به دلم سنگ میزند

 

 

ادامه مطلب
برچسب:, 13:35 توسط فاطمه صلاحی| |

 اینجا که منم بند دلم بسته به درد است

آنجا که تویی نه!

اینجا که منم حادثه پوکیده و سرد است

آنجا که تویی نه!

اینجا نفسی نیست که پرواز بداند

آنجا که تویی هست!

اینجا قفسی نیست که در باز بماند

آنجا که تویی هست!

اینجا که منم، نیستم از فرط خیالت

آنجا که تویی، من!

اینجا که منم دیده امید به راهت

آنجا که تویی، من!

اینجا، تو ندیدی، تو ندانی که چه تنگ است

آنجا که تویی نه!

اینجا که منم روز دو رنگ است

آنجا که تویی نه!

آنجا که تویی، من که به فکر تو بسوزم

اینجا که منم، تو!

اینجا که منم، تو، که به یادت شب و روزم

اینجا که منم، تو!

اینجا غم تو در دل من سوز شبانه

آنجا که تویی، آه ...

اینجا که دگر ناله هم از توست نشانه

آنجا که تویی، آه ...

اینجا که منم پر ز هوس ناله تبدار

آنجا که تویی یار...

اینجا که منم منتظر مرگم و دیدار

آنجا که تویی یار ...

اینجا منم این سایه خم، خسته ی رسوا

آنجا که تویی ما

اینجا که منم، ما من و من، من تر و تنها

آنجا که تویی ...


ادامه مطلب
برچسب:, 18:50 توسط فاطمه صلاحی| |

 آسمان می بارد...

اشکهایش شده سرد...

بر سر کهنه زمین ... میکشد فریاد.. این خسته ز بیداد...

این تنها ، رعد .

باز امشب، خلوت تنهایی

دفتر خاطره ام را به کنارم آورد

-         کس من گشته در این ثانیه های تپش و دلتنگی

چشم من خیره به او

گرچه هائل شده بین من و او پرده اشک

گرچه نگشوده ام او را و هنوز... میکشم آرام بر جلدش دست...

دیده ام ، دیده بیمارش را دید که خاموش مرا مینگرد... – یارم درد ... .

آسمان می بارد

و هنوز .. اشک ها را به زمین می آرد...

به خیالی که کمی رنگ بشوید ز دل خسته خاک....

به خیالی که کسی را ببرد با نگهش تا افلاک...

بکند از دل مردم خاشاک...

و من اینجا...

می گشایم او را...

او به من میخندد ... در " الان "  مرا میبندد...

میپرم بر دل برگ نازش... میزنم همنفس قلب پرستو سازش...

زندگی آوازش...

آری اینجایم باز... صفحه آغازش ... .

عشق سودای شب و روزم بود... مست تا عمق وجود...

مسخ، این عقل کبود ... شادی از من لبریز...

مثل ایمان... چون رود...

چند برگی دلم از عشق شکفت...

غم دیرینه من چندی خفت...

روزگارم تهی از غم شده بود

پر امید و خیال... فارغ از فکر زوال ...

همه اجزای وجودم سر ذوق ، .... سر حال ....

برگ ها بی تردید ... تن از انبوه جدا میکردند ...

لحظه ای مکث، درنگ ....

دفترم را با چشمم بستم ...

تا نرنجد از من ... به امانت لایش... گوشه ای از دستم ...

آسمان ... همچنان می بارید ...

خاطراتم زیبا بود ولی... بی سبب اشک ز چشمم غلطید

"حال" من بی جهت از دیروزم میرنجید

دلم از باریکه باز دفتر

که به انگشت من از خشم فراموشی میزد خنجر...

غربت برگ .... و برگهای دگر را فهمید...

آسمان می غرید... چشم من می بارید...

آهسته تر از قبل گشودم او را ...

خاطراتم نزدیک ... روزهایی تاریک ...

مرگ هم با تردید ... به غریبی من و غربت دل می خندید...

ناله ام همنفس باد و خزان و باران ، میپیچید ...

آسمان می غرید...

گل لبخند خیالی به لبم میخشکید ...

وای از فاجعه ای ... که نگاهم میدید ...

باد از ناله من میلرزید... دلش از هق هق من سوخت و از پنجره ام زود وزید...

دفترم بست و از خانه پرید...

...

...

اشک چشم من و باران کم شد ...

باز آغاز سپید صبحم با غم شد ...


ادامه مطلب
برچسب:, 18:39 توسط فاطمه صلاحی| |

  اگر اشکم امان می داد...

بی تاب تو می ماندم

اگر چشمت نشان می داد... عشقی از نگاه سرد...

می خواندم

من گریزی از تو بر قلبت نمی یابم

من تو را بی تو ، نمی خواهم،نمی خواهم

اگر اشکم امان می داد

بار دیگر سیر می گشتم از آن چشم بدون آشیان و سرد

تو خاموشی...
و در پایان، سراغ خانه می گردی کلاغ قصه ما را

من اما بی دلیل از عشق تو لبریز

از عمق وجود خود...
ویرانی برای قلب بی تابم دعا کردم.

اگر اشکم امان می داد

شاید تو نمی رفتی

نگاهت چشم غمگین مرا بی ادعا می دید و می ماندی

هنوز از خود نمی پرسم، حتی لحظه ای تردید کردی؟

یا دلت سنگین تر از آه گلویم بود؟

اما اشک اگر فرصت به من می داد

اشک اگر فرصت به من می داد من به جای دیدن یک هاله مشکی که در تنهایی کوچه ،

کوچک و کوچکتر می شد...

برای آخرین بار

قدم های تو را با هر نفس تنظیم می کردم

اما من نمی دانم تو کی رفتی...

اگر اشکم امان می داد شاید...

 


ادامه مطلب
برچسب:, 1:10 توسط فاطمه صلاحی| |

 روزها را در هوایت شعر می کارم

نیمه شب ها در سکوت ماه، می بارم

نمی گیری سراغ از قلب رسوایم

تو هم تردید داری من دلی دارم؟

نگاهم زیر آوار خیالت خشک شد اما

نگاهت بی امان می کرد آزارم

کسی حتی به پاس عشق دستم را نمی گیرد

گناه از من چرا وقتی تویی یارم

منم محکوم عشقت داد تو دادند

هزاران بار در پای تو بر دارم

برای تو نوشتم: "عشق من هستی"

و تو گفتی که دست از "عشق" بردارم

دگر حتی نشانم را نخواهی یافت

می رسد روزی که گویی کو وفا دارم؟


ادامه مطلب
برچسب:, 1:4 توسط فاطمه صلاحی| |

 

 تصویر تو در من جا نمی شود گاهی...

 

احساس من در تو معنا نمی شود گاهی...

 

در این کبودی احساس و درد عشق...

 

یک روزن امید پیدا نمی شود گاهی...

 

گفتی: " ببار... قلب مرا سبز می کنی"

 

شکست بغض من و وا نمی شود، گاهی...

 

گفتم: " دل شکسته من از آن تو "

 

سکوت تلخ تو معنا نمی شود گاهی...

 

خواهم گذشت از سر تقصیر قلب خود

 

هیچ چیز مثل گذشته ها نمی شود  گاهی...

 


ادامه مطلب
برچسب:, 1:0 توسط فاطمه صلاحی| |

 وقتی تمام وجود تو از سنگ می شود

تصویر تو در من چه کمرنگ می شود

دیگر نمی هراسم از هجوم خنده هات

آنجا که شکست بغض من آهنگ می شود

من در گریزم از تو به خود در شبی چنین

باز هم دلم برای خودم تنگ می شود

می لرزم از بهت این سوال که "با دلی

آیا دوباره دلم یکرنگ می شود؟"

از ناباوری آنچه تو در من نگاشتی

انگار تمام دنیای من منگ می شود

به کلبه شکسته قلبم که می خزم

به چشم من فاصله ها قشنگ می شود

حتی نپرسید دلم بعد رفتنت

"آیا برای من دل تو تنگ می شود؟"


بسپار در خاطرت این جمله مرا

بعد از تو قلب من از سنگ می شود


ادامه مطلب
برچسب:, 23:55 توسط فاطمه صلاحی| |

 دنیای من... باز هم تنگ میشود...

دیگر، من هم در آن جا نمیشوم

در این فضای خسته و سنگین کوچکم

در لابلای پریشانی ... پیدا نمیشوم

دلگیر از خودم ، و از او دلشکسته ...باز

میپرسم از ستاره که : " رسوا نمیشوم؟ "

دور و دور و دورتر از قلب بی کسم

میترسم از خودم ، که "معنا " نمیشوم

وقتی که با چشم تو چشم دلم تپید

قلبم به زمزمه گفت: تنها نمیشوم

میسوزم از غم گنگی درون دل

رها ازین کابوس تلخ، آیا نمیشوم؟

دنیای من باز هم تنگ میشود

من گم شدم و دیگر پیدا نمیشوم...

برچسب:, 23:29 توسط فاطمه صلاحی| |