من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
The Judge proclaims: "You know the charge." -- Dialogue fro "Papillon" - 1973 همیشه کسی هست که دوستش داشته باشد؛ اگر آنچه هستی را دوست نداشته باشد... Sometimes I feel lost, sometimes I'm confused Sometimes I find that I am not alright But I learned to be OK with just me And I'll be fine on the outside...* -- * Priscilla Ahn - Fine On The Outside من به سرزمینهای بسیار مسافرت و راجع به ویژگیهای آنها تحقیق کرده بودم و زمانی که دیدهها و شنیدههای خود را از این کشورها شرح میدادم آزیرو اظهارات مرا تایید میکرد و ضمن مقایسه کشور خود با این ممالک راه اغراق میرفت و سرزمین خود را ارزش بسیار میداد و آن را مهم جلوهگر میساخت و همین اظهارات اغراقآمیز بود که میتوانست بعدها موجب پشیمانیش شود. از آن جمله دریافتم کسانی که آن شب بر سر من ریختند و میخواستند به سبب اینکه مصری هستم در آبهای بندرگاه صیمره غرقم سازند، ماموران او بودند. او از این رویداد ابراز تاسف بسیار کرد ولی در ضمن معتقد بود: «البته باید سر بزخی از مصریان را به سنگ کوبید و باز هم باید تعداد زیادی از سربازان مصری را به امواج آب سپرد تا مردم صیمره، بیبلوس، صیدا و غزه سرانجام به خود آیند و درک کنند که میتوان به تن یک نفر مصری هم دست زد و اگر کاردی به تن یک مصری فرو رود از جای زخم او نیز چون دیگران خون جاری خواهد شد. سوریهای کوچاندام با پیشانی کوتاه بیش از اندازه محتاط، امیر ایشان ترسو و بزدل، رعیتشان تنبل و بیتحرک مثل گاوان نر هستند. از این رو بایستی کسی که بیدار است کار را آغاز کند و با نشان دادن نمونه و مثال به آنها بفهماند که سودشان در چیست.» از او پرسیدم: «آزیرو؟ چرا باید چنین باشد و تو اصولا چرا تا این حد از مصریان تنفر و انزجار داری؟» ریش توپیش را خواراند و با لبخند گزندهای گفت: «چه کسی میگوید که من از مصریان منتفر هستم؟ تو نیز مصری هستی ولی تنفری نسبت به تو ندارم. من دوران کودکی خود را در کاخ طلایی فرعون گذراندم و در آنجا بزرگ شدم. درست مثل پدرم پیش از من و بطور کلی مانند تمام امیران سوری. بنابراین تمام آداب و رسوم و سنتهای مصریان را میشناسم و میتوانم بنویسم و بخوانم اگرچه آموزگاران اغلب کاکلم میکشیدند و با خیزران بر انگشتانم میزدند، تنها به این دلیل که سوری بودم. با این حال از مصریان به هیچوجه منزجر نیستم، زیرا با افزوده شدن درک و فهم و دانش و خرد زیادی که در مصر آموختم به مرور زمان آنان را علیه خود مصریان به کار گرفتهام. از جمله مواردی که آموختهام این است که افراد با سواد و فهمیده، تمام خلقها و اقوام را یکسان میدانند و معتقدند که تفاوتی بین آنان وجود ندارد چرا که هر نوزاد چه سوری و چه مصری لخت و عریان پای به جهان میگذارد. هیچ قومی دلیرتر یا ترسوتر، سفاکتر یا رقیقالقلبتر، دادگرتر یا ستمگرتر از دیگری نیست. در میان هر قومی افراد شجاع و بزدل، عادل و بیدادگر وجود دارد که سوریه و مصر نیز از این اصل مستثنی نیستند. از این رو آن کسی که حکومت میکند و دستور میدهد از هیچکس متنفر نیست و میان خلایق فرقی قایل نیست، از سوی دیگر ولی تنفر قدرتی است در دست فرمانروایان، کوبندهتر از جنگافزار و بینوایان بدون احساس تنفر قدرت کافی برای در دست گرفتن سلاح ندارند. من برای حکومت زاده شدهام و در رگهای من خون پادشاهان آموریت جاری است. در زمان هیکزوس خلق من بر تمام اقوام میان دریاها فرمانروایی میکرد. بر همین پایه است که حتیالامکان سعی میکنم بذر نفاق و تنفر را میان سوریها و مصریها بیفشانم و به آتش انزجار ایشان بدمم تا زمانی که این آتش شعله زند و قدرت مصر در سوریه تبدیل به خاکستر گردد. تمام قبایل و اهالی شهرهای سوریه بایستی بیاموزند و درک کنند هر یک مصری رقیقالقلبتر، بزدلتر، سفاکتر، ستمگرتر، آزمندتر و ناسپاستر از یک سوری است. باید بیاموزند که وقتی نام یک مصری را میشوند بر زمین آب دهان بیندازند و مصریان را ستمگر، متجاوز، زالوصفت و شکنجهگر بدانند تا تنفرشان به اندازه کوهی بزرگ و بزرگتر شود.» به او توجه دادم: «همانطور که خودت اقرار میکنی چنین چیزی حقیقت ندارد.» دستانش را بالا برد و از یکدیگر گشود و خندهکنان پرسید: «سینوحه! حقیقت چیست؟ چیزی را که با عنوان حقیقت به انها بیاموزم یقینا با خونشان عجین میشود و حاضر خواهند بود درباره درستی آن به تمام خدایان سوگند یاد کنند و اگر کسی آن را دروغ بشمارد کافرش خواهند دانست و به قتلش خواهند رساند. آنان بایستی خود را نیرومندتر، دلیرتر و درستکارتر از هر خلق دیگر بر روی زمین بندانند و چنان عاشق آزادی باشند که گرسنگی، درد و رنج و مرگ برایشان مفهومی نداشته باشد و آماده باشند تا برای آزادی هر قیمتی را بپردازند و من تمام این ویژگیها را به ایشان خواهم آموخت. تاکنون چندین نفر عقیده مرا درباره حقیقت پذیرفتهاند و هر کدام از اینها دیگران را به سوی خود جلب میکنند و سرانجام این مفهوم نوخاسته همچون آتش به سراسر سوریه سرایت خواهد کرد. این حقیقت است که مصر با آتش و خون به سوریه پای گذاشت و از این رو بایستی با آتش و خون نیز از سوریه رانده شود.» سخنان آزیرو به وحشتم انداخت زیرا به عنوان یک مصری نگران میهن خود و نیروهای مصری مستقر در خارج از کشورم بودم. از او پرسیدم: «آن آزادی که به ایشان وعده دادهای کدام است؟» دوباره دستانش را بلند کرد و متعاقب آن خندید و گفت: «آزادی واژهای است که مفاهیم گوناگون دارد. یکی این و دیگری ان را استنباط میکند اما تا زمانی که این آزادی به دست نیامده نباید درباره آن فکر کرد و اصولا به بحث ما ربطی ندارد. برای رسیدن به آزادی به تودهای از آدمیان نیاز است و وقتی که آزادی فراچنگ آمد بهترین کار اینست که آنرا میان افراد بیشمار تقسیم نکرد بل برای خویشتن نگاهش داشت! به همین جهت بر این باور هستم که سرزمین ما «گهواره آزادی سوریه» نام خواهد گرفت. این را هم بگویم که تودهای را که میتوان یک یک آنان را بر سر عقل آورد شبیه همان گلهی گاوی است که با چوبدست از دروازه بیرونشان میکنند و در عین حال رمهی گوسفندی را میماند که هر کدام بی اراده گوسفند راهنما را دنبال میکنند. حال مقصد کجاست؟ گوهر کجا میخواهد باشد! اکنون شاید من همان کسی باشم که گاوان را از دروازه بیرون میکنم و یا گلهی گوسفند را به دنبال خود میکشم.» گفتم: «بهرحال کله تو هم مثل کله گوسفند پوک است وگرنه سخن اینچنین نمیگفتی زیرا اینگونه گفتار خطرناک است و اگر فرعون از هدف و مقصد تو آگاه شود ارابههای جنگی و نیز سربازان خود را علیه تو به کار خواهد گرفت، حصار شهرت را در هم خواهد کوبید و تو و پسرت را وارونه به جلوی کشتی جنگی خود که آنرا به طیوه باز خواهد گرداند آویزان خواهد کرد.» آزیرو خندید و گفت: «تصور نمیکنم که فرعون برای من عنصر خطرناکی باشد زیرا از دست او نشان زندگی دریافت کردهام و برای خدای او معبدی بر پا ساختهام از این رو اعتمادی که به من دارد بیش از سوریهای دیگر است و شاید حتی بیشتر از فرستادگان و فرماندهان نیروهای مصری مستقر در سوریه که به آمون اعتقاد دارند. حال میخوام چیزی را نشانت دهم که مسلما از دیدن آن خوشحال خواهی شد.» مرا با خود به کنار حصار شهر برد و لاشه خشک شدهی آدمی را نشانم داد که از سر آویزان بود و تاب میخورد و مگسها بر پیکر لختش نشسته بودند. آزیرو گفت: «اگر دقت کنی میبینی که این مرد ختنه شده است و شک نخواهی کرد که او مصری است و در واقع تحصیلدار فرعون بود و این شهامت را داشت که وارد خانه من شود و درباره علت تعویق و تعلل چند ساله من در پرداخت مالیات پرس و جو کند ولی پیش از آنکه دست به این گستاخی بزند سربازان کاخ که از دیدن یک نفر مصری به وجد آمده بودند از حصار آویزانش کردند. ازین رویداد نتیجه گرفتم که مصریها اشتیاق چندانی ندارند که خود را به بنادر ما برسانند و سرزمین ما را زیر پا بگذارند. بازرگانان نیز ترجیح میدهند خراج مقرر را به من بپردازند تا به کس دیگر. سینوحه! من به تو اعتماد دارم بنابراین اگر این راز را برایت آشکار کنم که «مگیدو» زیر سلطهی بی چون و چرای من است نه زیر یوغ اطاعت از فرماندهان مصری که در دژهای خود پوزهشان را بسته و ساکت نشستهاند و جرأت بیرون آمدن از آن را ندارند در آن صورت خواهی فهمید که این موضوع چه اهمیتی دارد.» با انزجار و تنفر گفتم: «خون این مرد فلکزده سرت را به باد خواهد داد. اگر فرعون از عمل تو آگاه شود مجازات سختی در انتظارت خواهد بود. در مصر همه کس را میتوان به مسخره گرفت جز تحصیلدار فرعون.» آزیرو با رضایت و آرامش کامل گفت: «حقیقت را برای دیدن همگان از حصار آویزان کردهام. تحقیقات بسیاری درباره این قتل به عمل آمده است و من الواح گلی و کاغذهای بیشماری برای حل این معما نگاه داشتهام و غیر از این الواح گی بیشماری در این باره دریافت داشتهام که به دقت شمارهگذاری کردهام تا با توجه به این ترتیب و شمارهها بتوانم الواح گلی دیگری را بنویسم و سرانجام حصار امنی از آنها برای حفظ امنیت خود درست کنم. به بَعَل آموریتها سوگند که من این ماجرا را چنان مبهم و پیچیدهاش ساختهام که فرماندار مگیدو به روز تولد خود لعنت میفرستد چون روزانه بدون وقفه لوحی گلی برای او میفرستم و متذکر میشوم که این تحصیلدار به قوانین موجود پشت کرده و آن را نادیده گرفته است. به کمک تعداد زیادی از شهود موفق شدهام ثابت کنم که این شخص دزد و قاتل بوده و به فرعون خیانت کرده است. ثابت کردهام که او در تمام دهات به زنان تجاوز کرده و نیز گزارش دادهام که به خدای صیمرهایها اهانت کرده و در محراب معبد آمون نجاست ریخته و آنجا را آلوده و ناپاک ساخته است. این تمهیدات وضع مرا نزد فرعون همچون سنگ صخرهها محکم خواهد کرد. ببین سینوحه! قانون و حقوقی که بر روی لوح گلی نوشته شده است اثری ناچیز دارد و ضمنا پیچیده و نامفهوم است و میبینم که نقصان آن هر روز رو به کمال میرود.. وقتی تعداد لوح گلی برابر قاضی تلنبار شود حتی خود شیطان هم نمیتواند حقیقت را از میان آن بیرون بکشد. در این مورد من از مصریان پیشتر هستم و به زودی در سایر موارد نیز آز آنان پیشی خواهم گرفت.» آزیرو هر چه بیشتر حرف میزد من حارمحب را بیشتر به یاد میآوردم زیرا آزیرو هم اندکی از ویژگیهای مردانه حارمحب در وجود خود داشت. مثل او جنگاوری بالفطره بود و کمی پیرتر از او و آلوده به سیاست مُلکداری و معتقد نبودم که بتوان به شیوه او بر خلقی بزرگ حکومت کرد. اندیشهها و طرحهای او را مردهریگ پدرش میدانستم. در آن زمان سوریه لانه ماری را میمانست که از آن خش خش جنبیدن مار به گوش میرسید و قدرتهای کوچک پادشاهی در این محدوده مرتبا با یکدیگر به جنگ و نزاع میپرداختند تا بلکه به قدرت نهایی برسند و در این ماجرا تعداد زیادی از ایشان به قتل رسیدند تا اینکه سرانجام مصر سوریه را زیر سلطه خود آورد و اجازه داد که پسران روسای سوریه در کاخ زرین فرعون آموزش ببینند و پرورش یابند. در ضمن سعی کردم به او بفهمانم که افکار او درباره به قدرت و ثروت رسیدن مصر اشتباه محض است و به او هشدار دادم که مبادا فریب قدرت کاذب خود را بخورد و او را به مشکی تشبیه کردم که مرتبا باد میشود و در آخر با اشاره یک سوزن به حال نخستین خود در میآید. ... صدای خنده او در تالار بزرگ کاخ پیچید و انعکاسش به گوش رسید و برق روکش طلای دندانش در میان انبوه ریش توپیش چشمک زد. بعدها که روزهای تلخ و پر ادبار چهره زشتش را به من نمود چندین بار به یاد آوردم که در ان لحظه او چگونه به نظر میرسید. با وضع و حالی صمیمانه یکدیگر را بدرود گفتیم. آزیرو تخت روانی در اختیارم گذاشت و هدایای بسیاری پیشکشم کرد و جنگجویانش مرا تا صیمره همراهی کردند تا مبادا در راه مزاحمتی برایم ایجاد شود؛ آخر من هم یک مصری بودم! مقابل دروازه شهر صیمره پرستویی به سان تیری که از چله کمان رها شده باشد از کنار سرم پرواز کرد. درونم از این رویداد پرآشوب شد و احساس کردم زمین کف پایم را میسوزاند. وقتی به خانه رسیدم به کاپتاه گفتم: «دار و ندارمان را جمع کن و این خانه را نیز بفروش. به سوی وطنمان مصر بادبان برخواهیم افراشت.» -- از کتاب سینوحه ترجمه دکتر احمد بهپور یه وقتایی هم هست که تنت سرده ولی میدونی اگه پنجره رو ببندی خفه میشی... یه وقتایی هم هست که همه چیز مهیاست برای جا زدن؛ از بس هیچ چیز مهیا نیست. اصلا وقتی ترم هشتت تموم شد دیگه باید فاتحه دانشگاه رو بخونی... واقعا دیگه به دانشگاه تعلق نداری... همینطوری هی راه میرم بین کلاسا از دانشکده به دانشکده و هیچی دیگه مثل قبل نیست... هیچ چهرهای آشنا نیست... کسی منو نمیشناسه... یه روزی وقتی بیست متر راه میرفتم با صد نفر باید احوالپرسی میکردم، حالا مسیرا زودتر طی میشن... حالا دیگه نمیشه گروهای هفت-هشتنفری تشکیل داد و کد زد یا تمرین کپی کرد! و من یاد این میفتم که این خیلی شبیه موقعیتیه که بعد از اپلای خواهم داشت... هعییی... دانشگاهم هشتترم اولش خوبه... -- به مسئول آزمایشگاه فیزیک میگم: وقتی میگین امتحان آسونه ما باور میکنیم :| شاکی میشه و غر میزنه که اینا رو باید بلد باشید و کاری براتون نداشته باشه... به روش نمیارم داره چرت میگه. موقع تصحیح گزارش صدامون میکنه و شروع میکنه سوال پرسیدن، هنوز از عصبانیت قبلی آروم نشده که بعد از پرسیدن سوالش نمیدونم چرا به جای اینکه بگم با کی هستین، گفتم کی هستین؟! و لامصب لحنمم یه طوری بود خیلی بد شد :| گفت: من کی هستم؟! بزنم لهت کنم :| (عصبانیا...) حالا هی بگو «با»شو جا انداختم :| خطای هزار و خوردهای درصدمونم که دید دیگه من گفتم الان سکته میزنه جوون مردم... آخر بیستو داد ولی جوّ رو خیلی مخدوش کرد! -- کارگاه دو سه جلسهاس به جاهای سختش رسیده... ولی نمیدونم چرا بهم میچسبه... اینکه مجبور میشم با اره آهنو ببرم... یا اینکه جوشکاری کنم... ذهنمو یکم تخلیه میکنه... امروز هندزفری رو از گوشم در نیاوردم و یکریز اره کردم... (Oh Lord, have mercy on me please) هر کسیم وسطش چیزی ازم میپرسید میگفتم آره. (I made a fool of myself but I don't care). -- از بین اینهمه غرفهی شرکتا یکیش اسمش آبان بود ^_^ درختها همه عریان شدند، آبان شد -- و هنوز هم من عاشق پاییزم... -- *پانتهآ صفایی ایتز کیوت هاو سام لیتل ثینگز کن میک می دس ماچ هپی! ^_^ ثنکس گاد! روزهای دنیا اونقدر تنوع نداره که چیزی که شنیدیم و دیدیم حداقل یه جای دیگه یه بار دیگه اتفاق نیفته... سفر کردم به هر شهری دویدم چو شهر عشق من شهری ندیدم ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم رها کردم چنان شکرستانی چو حیوان هر گیاهی می چریدم پیاز و گندنا چون قوم موسی چرا بر من و سلوی برگزیدم به غیر عشق آواز دهل بود هر آوازی که در عالم شنیدم از آن بانگ دهل از عالم کل بدین دنیای فانی اوفتیدم میان جانها جان مجرد چو دل بیپر و بیپا می پریدم از آن باده که لطف و خنده بخشد چو گل بیحلق و بیلب می چشیدم ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن که من محنت سرایی آفریدم بسی گفتم که من آن جا نخواهم بسی نالیدم و جامه دریدم چنانک اکنون ز رفتن می گریزم از آن جا آمدن هم می رمیدم بگفت ای جان برو هر جا که باشی که من نزدیک چون حبل الوریدم فسون کرد و مرا بس عشوهها داد فسون و عشوه او را خریدم فسون او جهان را برجهاند کی باشم من که من خود ناپدیدم ز راهم برد وان گاهم به ره کرد گر از ره می نرفتم می رهیدم بگویم چون رسی آن جا ولیکن قلم بشکست چون این جا رسیدم -- مولوی پینوشت: از برکات پیادهروی عصر پاییزی بارانی جمعه با همنشینی خش ^_^ If you are unsure of a course of action, do not attemp it. your doubt and hesitations will infect your execution. Timidity is dangerous: Better to enter with Boldness. any mistakes you commit through audacity are easily corrected with more audacity. everyone admires the bold; no one honors the timid. Going halfway with half a heart digs the deeper grave. if you enter an action with less than total confidence , you set up abstacles in your own path. when a problem arises you will grow confused, seeing options where there are none and inadvertently creating more problems still. Hesitation creates gaps, Boldness obliterates them. when you take time to think, to hem and haw, you create a gap that allows others to think as well. your timidity infects people with awkward energy, elicits embarrassment. doubt springs up on all sides. Boldness destroys such gaps. the swiftness of the move and the energy of the action leave others no space to doubt and worry. in seduction hesitation is fatal... ... -- The 48 laws of power, Robert Greene, Parts of law 28 شنيدم که چون قوي زيبا بميرد خدایا، از تو میخواهم که به سبب دانش بی حدّ خود، برای من خیر و نیکی را برگزینی، پس بر محمد و خاندانش درود فرست و از هر چیز برترین را نصیب من فرما. به ما الهام کن که آنچه را نیک و درست است بدانیم و عمل کنیم، و این را وسیلهای قرار ده تا به آنچه برایمان مقدر فرمودهای خشنود شویم، و به حکمی که در حق ما کردهای گردن نهیم. پس پریشانیِ دودل بودن را از قلب ما بزدای و ما را به یقینی همانند یقین بندگان مخلص خود یاری نمای. و مخواه که در شناخت آنچه برای ما برگزیدهای ناتوان مانیم، تا آنجا که حرمت تو در چشم ما اندک شود و آنچه مایهی خوشنودی تو است پیش ما ناپسند آید و به حالتی متمایل شویم که از نیکفرجامی دورتر است و به غیر عافیت نزدیکتر. آنچه را قسمتمان کردهای و برای ما ناخوشایند است، محبوب ما گردان، و آن حکم تو را که دشوار میپنداریم، آسان ساز. و در دل ما انداز که در برابر آنچه در حق ما خواستهای تسلیم تو باشیم و نخواهیم که آنچه به تأخیر انداختهای پیش افتد، و آنچه پیش انداختهای به تأخیر افتد، و آنچه را محبوب توست ناپسند نداریم، و آنچه را خوش نمیداری اختیار نکنیم. کار ما را به آن سرانجامی که نیکتر است و آن فرجام که پسندیدهتر پایان ده؛ زیرا تو نفیسترین چیزها را میبخشی و بخششهای بزرگ میدهی، و هر چه بخواهی همان میکنی، و تو بر هر کار توانایی. -- صحیفه سجادیه - فراز سی و سه جاست واندر، ها سیمپل ثینگز کن بیکام دیس کامپلیکیتد! -- بات د گود نیوز ایز ذر آر یوژولی بیگ لسنز بیهایند ذم ;) برداشت اول: خیلی پیشترها تو یکی از کتابهای پائولو کوئیلو خونده بودم که یه سری محقق همچین آزمایشی کرده بودند: یه سری میمون رو که نژاد یکسانی داشتن دو دسته کرده بودند و اینا رو به دو جزیره خیلی دور از هم برده بودند. میمونهای یکی از این جزیرهها رو با روشهایی عصبانی و بیشتر طول روز وادار به خشونت میکردند. کمکم دیدند میمونای جزیرهی دیگه هم که زندگی عادی خودشون رو دارن رفتارهای خشن نشون میدن و خلاصه نویسنده اینطور نتیجهگیری کرده بود که بدی و خوبی از هر جای دنیا به هر جای دنیا سرایت میکنه. برداشت دوم: مثل همیشه اتوبوس شلوغ بود ولی گرمای اونوقت ظهر هم کلافگی رو بیشتر کرده بود. تو یکی از ایستگاهها پیرزنی که جثهی کوچکی داشت وارد شد و انگار که سنس آو پرزنس قویای داشته باشه همه چند لحظه بهش نگاه کردن. دو تا خانم جوونی که روبروی من رو صندلی نشسته بودن هم و من انتظار داشتم که یکیشون پا شه. ولی نشد. پیرزن هم واقعا خسته و کمجون بود. خیلی اینور اونور نگاه کردم که بلکه بشه یه جایی براش باز کرد. نشد. یکی دو ایستگاه بعد یکی از خانوما بلند شد و من جنگی! پریدم رو صندلی و در حین نشستن نگاهم به نگاه خانم سیوخوردهای سالهی دیگهای گره خورد که نزدیک صندلی بود و اگه من اونطور نپریده بودم قطعا اون مینشست. نگاه سنگینی بود و سنگینیش رو حس کردم اما بلافاصله پیرزن رو صدا کردم که بشینه. پیرزن و همون خانم با هم مشغول حرف شدن و خلاصه به اینجا رسید که خانمه گفت: قبل از عید عملم کردن بعد فهمیدن دستگاه نمیدونم چیچی رو تو شکمم جا گذاشتن، بعد عید دوباره عملم کردن! پیرزن خیلی اصرار کرد که اون بشینه و خلاصه این تعارف بین دو نفر که هر دو میبایست بشینن ادامه داشت ولی بغلدستیش تکون نخورد. حالا ماها که همه مردمانی فهیم و مهربانیم! ولی یه جای دنیا آدما دارن بیتفاوت میشن :( گاهی تمام حس تعلقم از دست میرود و تازه میفهمم تعلق همه چیز است؛ همه چیز... و انگار که خیلی دیر شده باشد، همه چیز خراب میشود و همه چیز خراب میشود انگار که خیلی دیر شده باشد. چقدر دلم تنهایی میخواهد بی هیچ ریشهای که خلاء تعلقی باشد دلم تنهایی میخواهد! با اینکه ریسک با خریت خیلی فرق داره و با اینکه گاهی کامل معلومه که چی کدومه... باز خودمونو گول میزنیم و احساساتی پیش میریم. تا وقتی هنوز دیر نشده، یه جایی باید جلوی همه چی واستاد؛ حتی خودت. پینوشت: بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم / اگر موافق تدبیر من شود تقدیر دیدین آدم میره مهمونی بعد خیار میان بدون نمک پاش؟!!آی آدم لجش میگیره،ول میکنه،میگیره ، ول میکنه!:|حالا حکایت ماست.قصه اینکه بلاگفا یه مدتی بازی در آورده.ابدا فکر نکنیبد ما موجود وابسته به این چیزهای مجازی یا چی هستیم ها.ما فقط نون نوشتنمون رو میخوریم آخه.بعد ننویسم کلا نون نمیخوریم اونوخ شما حساب کن اگر به ما نون نرسه اینور میشیم اونور میشیم پرپرمیشیم و قص علی هذا که به روایتی هم قس علی هذا و املاش به ما و (اگر بی ادبی نباشه به شما) چه مگر نمیگن که شما درون را بنگر و حال را نی برون را بنگر و قال را.خلاصه قصه خیار و نمک و بلاگفا بود. چند صباحیست که سرور بلاگفا داون شده و اخلال در سرور موجب ازدحام ذهن و البته اخلال در رسایی قلم و شیوایی سخن.این بود که یار جانی لطف کرده اختیار مدیریت وبلاگشان را به ما سپرد تا اسب فصاحت در میدان بلاغت جنبانده کمی از شور ذهنی و نابه سامنی اوضاع کاسته شود وحالی خوش را سبب شود.اما اما ... در داستان تمثیلی بالا خیار وبلاگ فاطمه است.و شما با دیدن دو تصویری که در پیوست آمده و البته دریافت نکته طنز!! متوجه میشید که من چه آدم نمکدون شکنی هستم که البته چون نمکی نخوردم از نظر شرعی بلامانع و حتی واجب کفاییست.خنجر خنجر هم میکنم.هنرهای دیگه هم مثلا گلدوزی ، ملیله دوزی،منجوق ، ترمه،آشپزی،سفره آرایی و ... پ.ن : یه عده هستن فکر میکنن من ادبیاتم خوبه.خواستین شماره میدم با هم آشنا شید! :عینک دودی پ. ن سفارشی: خدایی من که تا دم مرگ حاضرم به پای بلاگفا بشینم. لاو ات فرست سایت نبود الله اکبر ترو لاوی بین ما بوداااا! در توضیح عنوان نوشت : یک دو نقطه پرانتزی چیزی به علاوه اندکی سرخم کردن و دامن بلند روی پله کشیدن و black curse و happy ending و "حسب حالی ننوشتیم و گذشت ایامی چند" به علاوه یک دو نقطه پرانتز مجدد و کاراون بنان در پس زمینه س.س.تارسکی این همه وقت منتظر لحظهای که انباشتگی کارا رو رد کنم، حالا که میتونم بنویسم دیگه حسش نیست. دلگیرترینها، همان دلانگیزترینهااند که دیگر مثل قبل نیستند. ز خاک من اگر گندم برآید از آن گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانِبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید اگر بر گور من آیی زیارت تو را خرپشتهام رقصان نماید میا بیدف به گور من برادر که در بزم خدا غمگین نشاید زَنَخ بربسته و در گور خفته دهان افیون و نقل یار خاید بِدَرّی زان کفن بر سینه بندی خراباتی ز جانت درگشاید ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان ز هر کاری به لابد کار زاید مرا حق از می عشق آفریدهست همان عشقم اگر مرگم بساید منم مستی و اصل من می عشق بگو از می بجز مستی چه آید به برج روح شمس الدین تبریز بپرد روح من یک دم نپاید مولوی - دیوان شمس -- پینوشت: دلم میخواست میتونسم یه لحظه تو عمرم حسی که مولوی وقت گفتن این شعر داشته رو تجربه کنم. خیلی سعی کردم که چیز دیگهای به عنوان آخرین پست سال ۹۳ غیر از نامه کذا داشته باشم ولی تبعات خونهتکونی فراتر از اونیه که بشه تصور کرد. اما حدیث داریم: آدمی باید همیشه چیزی در چنته داشته باشد! بنابراین این چند خط زیر رو که نمیدونم کِی نوشتم همینجا پیست میکنم و همینطور بیربط پرونده پستای ۹۳ رو میبندم تا دوباره به خودم ثابت کرده باشم همیشه که نباید با ربط باشه :| این حرف زدن هم از آن مقولههاست که علاوه بر اینکه دیگر مثل گذشته کلمهای فلانقدر نمیارزد؛ دست آدم را در مواقع حساس طوری در حنا میگذارد که تو گویی جای دیگری برای گذاشتن نیست! نمیدانم چه نوع مرض بی دین و ایمانی است که وقتی با کسانی معاشرت داری که حساس به کلمات انگلیسیاند یا منتظر آتو که غربزدهات کنند، هر چه لغت انگلیسی از بدو تولد یاد گرفتهای توی ذهنت وول میخورد! در دقایقی که چشمت مدام به این طرف و آن طرف میچرخد زور میزنی که معادل اگزجوریت را به فارسی پیدا کنی و بعد از این دقایق خجالتآور وزن کلمه را از چاه ذهنت بیرون میکشی و شروع میکنی: اخراج... اخماق... و در نهایت که مخت کم میآورد خبط کرده و همان اگزجوریت را پرت میکنی بیرون و نفس عمیق میکشی... حالا نوبت نفس در سینه حبس شدن جمع است؛ اما من که میدانم چه شده مختارانه دیگر چیزی نمیشنوم! این مرض از این هم بدتر است! همین کلمات اگر پیش کسی باشی که باید تریپ زبان برایشان برداری از ۱۰۰ کیلومتری ذهنت رد نمیشوند. تازه! کاش فقط همین بود! اینطور وقتهاست که به واسطهی همین مرض، کارگاه را گعده، آپارتمان را کاشانه، آکواریوم را آبزیدان و حتی فلاشتانک را آبشویهی فرنگی میگویی در حالیکه خودت هم مطمئن نیستی منظورت همین بود یا نه! -- پینوشت ۱: اگه قول بدین اینو با ربط ندونین سال نوی خوبی برا همه آرزو میکنم وگرنه که هیچی :| پینوشت ۲: @س. س. تارسکی: میخوام ببینم امسال با پارسال چقد توفیر داری ببینم چطور نظر میذاری دیگه... الان همه نگاها به توئه در جریانی که؟ :پی شروع این نامه کار سختی است چون همیشه شروع سخت است کلا! البته میدانم برای تو سخت نیست و تو یک ادبیات-خوب هستی که همیشه نوشتن برای تو از خوابیدن برای من راحتتر است! اما با وجود سختیهایی که اینجا پشت سر گذاشتم این که دیگر چیزی نیست پس شروع میکنم! سلام! میدانم به یاری اینترنت خبر جدیدی برای گفتن به تو ندارم (هرچند اگر هم داشتم تا رسیدن نامه به دستت یحتمل به بایگانی تاریخمان پیوسته! و خیلی احمقانه به نظر میرسد که با وجود ایمیل و وایبر و جفنگبازیهایی که اسمش مال الان است و قبلا نبوده! من این نامه کاغذی را برای تو میفرستم که بعد از مدت طولانی به آدرسی برسد که نمیدانم آیا هنوز تو در آنی! یا نه. اما خب تو همیشه میگفتی که نامههای کاغذی برایت هیجانانگیزترند و من برای غافلگیر کردنت حتی نتوانستم آدرست را با تو چک کنم! تازه هیچ بعید نیست این نامه به مقصد نرسیده گشاده و مطالعه شود چون من در اینجا آدم مهمی هستم! و خیلی حساسیتبرانگیز است که چنین بستهای را به ایران میفرستم! راستش را بخواهی برای همین هم خیلی مودبانه حرف میزنم. چون من این باور را در ذهن اطرافیانم تجسم میکنم که من همان «فرار مغزها» هستم. هر چند تو و هر که مرا میشناسد به این حرف میخندید اما چه اهمیتی دارد؟ چون هر مغزی برای دوستانش همانقدر عادی بوده که هر بی مغزی! و من در واقع یک مغز هستم که دست و پا درآورده و فرار کرده!) هنوز شروع نکردهام نه؟ خب پس بگذاز دوباره امتحان کنم: سیلویا سادات عزیزم! جای تو اینجا خیلی خالی است! نه اینکه فکر کنی من از آن آدمهای بی ریشهام که اینجا با خوشیهای خاکبرسری خودم را مشغول کردهام! جای تو خالی است چون آدم هر جا که باشد حتما یک دوست خوب میخواهد. نه اینکه فکر کنی من اینجا دوست خوب ندارم! کم وبیش نگران توام. هر چند خودت احتمال اپلایت را ناچیز میدیدی ولی گاهی که حرفش میشد فکر میکردم شاید تو هم بروی! آن روز را در خاطر داری که قرار گذاشتیم فیلمی که کانون سینما در دانشگاه اکران میکرد ببینیم و تو بلیط گرفته بودی و من هر چه اصرار کردم که پول بلیط خودم را بپردازم تو گفتی: «من بهت پیشنهاد دادم!» و چه ترسی آن روز به دلم افتاد که اگر تو بخواهی اپلای کنی آیا من باید تمام مخارج اپلای تو را بپردازم صرفا چون پیشنهادی به تو کردهام؟! کسی چه میداند شاید اگر آنروز آن استدلال را نکرده بودی تو هم الان اینجا بودی. راستی دیالوگ طلایی فیلم یادت هست؟ « فرهادم دیگه» و ما مسخره میکردیم کل عوامل فیلم را! در حالیکه بقیه دست میزدند... البته هر دو میدانستیم که این تشویق نیست بلکه حالتی طبیعی از گردهمآیی چند جوان در محلی تاریک است که در تراژدیترین صحنهها کف میزنند و در- جا جوک میسازند. چنین چیزی را بعید میدانم بتوانم دوباره تجربه کنم... چرا آن وقتها بیشتر فیلم ندیدیم؟ آها... چون کانون سینما که هماتاقیاش را برای ما پس زده بود در تحریممان بود. خب این هم شروعی که دنبالش بودی نبود نه؟ متاسفم که ناامیدت کردم. در عوض برای پایان، تمام تلاشم را میکنم! (تو کتاب زیاد میخوانی بگو ببینم کسی هست که ادعا کرده باشد پایان راحتتر از شروع است؟) به آمیزرسول سلام مرا برسان و برای من دعا کن. وتخ اَموغ!: فاطمه شاکیام فک کنم از اینکه خیلی وقته روز خالی خالی نداشتم. اینکه صبح که بیدار میشم هیچ کاری برا انجام تو ذهنم لیست نشه و من باز خودمو به خواب بزنم. یا بیدار شم لم بدم جلو تلویزیون تا نهار! یا از اینکه کامپیوترها درست همون موقع که نباید خراب میشن. یا از اینکه آخر هفتههام فرق ماهوی با اول هفتههام نداره. یا از اینکه میدونم باید به قول خانم شبستری ambitious بود و از این قبیل سیاقها خسته شدم. یا از اینکه یه چیزایی یه وقتایی پیش میاد که اون وقتا اون چیزا نباید پیش بیاد! یا از اینکه برا بعضی چیزا هیچ کاری نمیتونم بکنم و این عجز به غایت حال منو میگیره! یا اینکه هر چی زمان میگذره تِردهای ذهنم ترد جدید باز میکنن و تمامی ندارن انگار. یا اینکه دلم هوای چیزایی رو میکنه که دیگه خیلی وقته از دست رفته. خلاصه نمیدونم چرا... ولی خیلی شاکیام. پینوشت ۱: گاهی گر از ملال محبت بخوانمت / دوری چنان مکن که به شیون برانمت / چون آه من به راه کدورت مرو که اشک / پیک شفاعتی است که از پی دوانمت (شهریار) پینوشت ۲: عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد / ولیکن گله کردیم برای دل اغیار (مولوی) اول: خیلی صبحا از همون لحظه که بیدار میشم یه آهنگی داره تو ذهنم پلی میشه. خیلیاشونو حتی خیلی ساله نشنیدم. از «کوچولو بشین پای رادیو...» گرفته تا همین امروز صبح که «یه روزی گله کردم... من از عالم مستی...» مدام پلی میشد. همین شد که هوس کردم امروز یکی دو تا آهنگ اون مرحوم رو گوش بدم و چقدر چسبید! گاهی انقد خوب میزنه زیر آواز که آدم به وجد میاد همونجا وسط آهنگ من یقرأ فاتحة مع الصلوات میشه! دوم: در گیر و دار دوییدنام از این دانشکده به اون دانشکده و از این اداره به اون اداره، مجدد کسی زنگ میزنه که مدتهاست من باید باهاش تماس میگرفتم اما همین شلوغ پلوغیا ذهنمو پر کرده بود و جایی برا اون نمونده بود. با شرمندگی جواب میدم و شروع میکنم به شرح ما وقع که بر من خرده نگیر. میگه: «موفقیت از آن کسی است که استقامت میکنه». قدمهامو محکمتر میکنم. سوم: من برا ۹۰ اومده بودم؛ خانم امیری بهم ۱۰۰ داد و من انقدر شکفتم که از تشکر من شکفت و گفت شرمندهام نکن وظیفهمه. چقدر دعاش کردم! چهارم: من: (حدود ۴ دیقه توضیح و بعد) لطفا ظرفیت این درس رو اضافه کنید و اسم بنده رو هم همینطور! آقای مسئول: (حدود ۱۴ دیقه توضیح و بعد) اسمت رو اینجا بنویس ۲ نفر با اولویت بالا را اضافه میکنم. مینویسم و میریم یهو یه چیز یادم میفته برمیگردم: ببخشید، یادم رفت جلو اسمم بنویسم اولویت بالا :-|. آقای مسئول: تو ترم هشتی اولویتت خود به خود بالاس! پنجم: انقدر بارون کم دیدم که استثنائاً ایندفه به هر کی که بگه از ذوق بارون بهت زنگ زدم نمیگم دیوونه حتی اگه خودش اعتراف کنه! ششم: مسیرهای طولانی مترو بهترین کتابخونه میشه گاهی: «واقعا مردها مسخره نیستند؟ وقتی که میخواهند از شما تعریف و ستایش کنند با شادی هر چه تمامتر میگویند که فکری مردانه دارید! مسلما من هم میتوانم از او تعریف و ستایش کنم اما هرگز این کار را نخواهم کرد! چون به راستی نمیتوانم به او بگویم که تو ادراکی تیز و زنانه داری*» هفتم: بارون کوچهها رو خلوت کرده و من زیر لب میخونم: «زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت... چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان -- * دشمن عزیز، جین وبستر **ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخزاد باد میوزد و من دوست میداشتم که بروبد، رستنیها را ببرد. اما باز هم... تنها دست زمان است انگار که ورقهای برنده را پرت میکند و اوست که میروبد و اوست که نمیروبد. مدتی است چیزی مرا به سکوتی تهی رجعت میدهد. (و میخوانم: اینک اصوات بیدلیلترین جاریشدگان در فضا هستند. وقی همه میگویند هیچکس نمیشنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند*...) و من حرفهایی دارم که زمان با من خواهد گفت. بار دیگر... بیدلیل لذتی نخواهد داشت... اینبار حتی، دستانم پر بود... و باز هم پناهندهی خواب میشوم. -- * بار دیگر شهری که دوست میداشتم - نادر ابراهیمی گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا کُله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی نیاید فیالمثل آری گرش افتد کلاه اینجا نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجا و گاه اینجا هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا -- شهریار اگه دم صبح باشه، کلاس داشته باشی ولی شبش دیر خوابیده باشی... جات گرم باشه و بیرون پتو سرد... لحظه باید شعور داشته باشه و کش بیاد! اگه نور ضعیف و بیآزار دم غروب پاییز میخوره تو صورتت و لُپهای سردتو نوازش میکنه... خورشید باید شعور داشته باشه و جم نخوره! اگه با دوستات بعد از ۶ ساعت مداوم کلاس، نشستی چای میخوری تا بری کلاس بعدی لیوان باید شعور داشته باشه و خالی نشه! اگه اتفاقی دوست خوب قدیمیتو دیدی و نتونستی دلتو راضی کنی که بری سر کلاسی که استادش آخر ترم خودکارشو میکنه تو چش غایبا باید کلاس شعور داشته باشه و تشکیل نشه! اگه داری با دوستت چت میکنی و میگی و میخندی، حجم اینترنتت باید شعور داشته باشه و وسطش تموم نشه... کلا اگه دنیا و هر چی توشه شعور داشت... هعی... زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم با تو خوش است ای صنم[م] لب شکر خوش ذقنم اصل تویی من چه کسم آینهای در کف تو هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم بیتو اگر گل شکنم خار شود در کف من ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم -- مولوی
Papillon replies: "I'm innocent. I didn't kill that pimp. You couldn't get anything on me and you framed me."
Judge: "That is quite true. But your real crime has nothing to do with a pimp's death."
Papillon: "Well then, what is it?"
Judge: "Yours is the most terrible crime a human being can commit. I accuse you of a wasted life!"
Papillon: "Guilty."
Judge: "The penalty for that is death."
Papillon: "Guilty...Guilty...Guilty..."'
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
نیامدی و ترک خورد سینۀ من و ... آه!
چقدر یکشبه یاقوت سرخ ارزان شد!
چقدر باغ پر از جعبههای میوه شد و
چقدر جعبۀ پر راهی خیابان شد!
چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!
چطور قصهام اینقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمیخواستم شود، آن شد؟
انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خندۀ کلاغان شد...*
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجي
رود گوشه اي دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در ميان غزلها بميرد
گروهي بر آنند کاين مرغ شيدا
کجا عاشقي کرد آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نکته گيرم که باور نکردم
نديدم که قويي به صحرا بميرد
چو روزي ز آغوش دريا برآمد
شبي هم در آغوش دريا بميرد
تو درياي من بودي آغوش وا کن
که مي خواهد اين قوي زيبا بميرد
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد... **»