کوچ


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

می‌کوچم از خود...

با چمدانی از دلواپسی

دلم کاسه آرزوهایش را بر ردپای خستگی‌ام می‌پاشد

بیرون از این خاک نمیدانم کجاست، نمیدانم چیست...

فقط میدانم... اهل من نیستم.

می‌روم...

نه!

«می‌روم جایز نیست... من... رفتم!»

آنجا لبِ مرز ِ کشاکش‌های همیشگی

مامور مغز من ایستاده با سوال‌های آماده‌اش.

- مهاجری یا مسافر؟

- مهاجر

- به کجا؟

- هر جا

- دلیل مهاجرت؟

- ... ... در من سردم بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 19:17 توسط فاطمه صلاحی| |