من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
یکی نبود و هیچکس نبود... -- عجب حکایتی است این حکایت ما آدمها (!) میخواهیم ضرر بزنیم سبب خیر میشویم میخواهیم خوبی کنیم گند میزنیم میخواهیم دل به دست بیاوریم، دل میشکنیم میخواهیم برویم میآییم، میخواهیم بمانیم، میرویم «میخواهیم»، نمیخواهیم! آخرش هم وا میمانیم که چه شد که این شد! عجب حکایتی... کلاغ این داستان اگر به خانهاش هم برسد! روی تو رفتن ندارد! -- پ.ن: تو ز آتش نشستهای به کنار از کناری بر آن نظر داری
نظرات شما عزیزان: